از زبان مرحوم دولابی:
واسه من یک خورده مشکله راجع به ایشون صحبت کنم. من جوان بودم و برای من اسم برده بودند که یه همچنین کسی هست، بنده رو هم برای ایشان اسم برده بودند که فرد مجهولیه در تهران. ولی من نرفتم که پیداشون کنم، ببینم شون، اصولاً از بچگی این طوری بودم که اگر میگفتند فلان ادم به فرض عرش رو هم سیر میکند اگر همسن من بود، بنده نمی رفتم دیدنش...
اما ماجرا این طوری شد که، یه مسجدی بود، مسجد معزالدوله ، بنده هم به اون جا خیلی علاقه داشتم. مراسم و مجالس و نماز جماعت اون جا رو استفاده میکردم، تا اینکه یه روز دیدم یه آقایی اومد که چهار ، پنج نفر دیگه هم همراهش بودند.آدم احساس میکرد مثل پروانه دورش میگردند.
پرسیدم کیه؟ گفتند آقای انصاری... بله همان که شنیده بودم، اما ندیده بودمش.خب چه کار باید میکردم،از دور تماشا کردم. توحال خودم بودم قران میخواندم... دعا میخواندم... حافظ میخواندم و نشانش را میگرفتم.
آقای انصاری رفتند گوشه حیاط، برای تجدید وضو. به هیچ قیمتی حاضر نشدند کس دیگری ظرف را برایشان پرکند، اما با زیرکی فراوان خودشان این کار را برای شاگردانشان انجام دادند، حالا یکی را وقتی حواسش نبود ، یکی را با بازی و دست به دست کردن و با همان زیرکی هم اجازه نمی دادند کسی کارهایشان را انجام دهد.
وارد یکی از حجره های مسجد شدند، من هم رفتم نشسته بودند و صحبت میکردند. داخل جا نبود. دم در روی کفش ها نشستم، ایشان هم کمی بالاتر نزدیک در نشسته بودند، میشد روبروی من . مثل این که آمده بودند یک دو شب بمانند بعد بروند مشهد، پرسیدند بلیط گرفتید برا مشهد؟
یک اتوبوس میخواست راه بیفته مشهد، در ادامه گفتند: مثل اینکه کربلایی اسماعیل هم همراه ما می آید! من غریبه، بی هیچ پرس و جویی!!
او گفتت و ماهم رفتیم،دارم میرم ولی مشغول خودم بودم. خیلی باهاشون قاطی نبودم، کنار بودم. رسیدیم یه جایی وسط راه مشهد، پر از درخت انگور، چشمه آبی هم داشت. نشستند کنار چشمه. من هم مثل آدمهای داغدار، مثل زنی که شوهرش مرده ، داره غصه میخوره ، تو زندانه، نشستم.
از نگاهشون فراست و محبت می بارید، طوری که در عین اضطرار در نگاهشون کمال محبت را حس میکردی. طوری که فکر میکردی تمام توجهشان به توست.
اصولاً روششان اینگونه بود.حرفها را مستقیم نمی گفتند، عموماً در قالب داستان بیان میکردند و داستان ماهم از اینجا شروع شد.
و با داستانی از کربلا آغاز نمودند:
از آبادیی دوازده نفر رفتند کربلا، یکی شون گفت من چند روز بیشتر می مانم.خلاصه ،یازده نفری که برگشتند محض شیرین کاری با صحبت ها و قرارهایی که باهم گذاشتند چنین وانمود کردند که دوازدهمی مرحوم شده، مراسم هفتم و چهلم که برگزار شد و همه چیز به حال عادی خودش برگشت.یار دوازدهم شبانه به درخانه رسید، در زد، زن داغدیده پشت درآمد و پرسید: کیستی؟
مرد با صدایی سوخته جواب داد: زن منم دیگه، از مسافرت اومدم. زن گفت: خدا رحمتش کند، الان کفنش هم پوسیده ، من هم داغدیده و تنهام و نمیتونم کسی را راه بدم. مرد گفت: زن من صدای تورو میشناسم در رو بازکن.
زن گفت: آخه کسانی که به من گفتند اون مرحوم شده اشخاص عادی نبودند، معتبر بودند! با اسم و القاب شروع کرد که اون گفته... اون گفته...
همین طور گفتت تا رسید به این جا که مرد گفت:بابا هرچی اون ها آدمهای خوبی بودند اما از خود من که.. بابا در رو باز کن.تا فرمودند خود من هستم در رو باز کن...
دوباره گفت: اونهایی که اومدند آدمهای خوبی بودند اما خود من اومدم دیگه در رو باز کن... و در باز شد... قاطی شدم دیگه... و آن در، در قلب من بود. و او با این حکایت مرا صید کرد و قابم را ربود.
مرحوم آقای انصاری درباره آقای دولابی فرموده بودند که ایشان به نفس زکیه رسیده است.
خوب حالا به ادامه مبحث گذشته برمیگردیم.
موت ، زفاف است
طوبی لِمَن ذَکَرَ المَعادَ وَ عَمِلَ لِلحِسابِ وَ قَنَعَ بِالکَفافِ وَ رَضِیَ عَنِ اللهِ.
از خدا که رضا شد تازه در خانه وارد شده است.اینکه بعداً با اوچه میکنند معلوم نیست. اینها برای دم در است، وقتی که وارد میشود این چهار چیز را دارد یعنی اینها شرط ورود است.
وقتی می آمد این چهار چیز را در دنیا از دست داد و به سفلی افتاد. حالا که برگشته است دارد میرود داخل. از خدا رضا هم هست. آیا این شب زفاف نیست؟ این موت انسان است. آن را حداقل برابر با زفاف دنیا حساب کنید.
زفاف دنیا را به یاد بیاورید که انسان جوان است، مردم برایش دست میزنند و برایش مانوس می آورند تا قلبش آرام بگیرد. چه مانوسی از خدا بالاتر؟ چه مانوسی از حقیقت بالاتر.
خیلی به موت اهانت کردم که آن را با زفاف برابر گرفتم. اما چه کنم؟ مردم موت را که ملاقات خداست به قاعده ی زفاف هم قبول ندارند.این را اینجا نگویم کجا بگویم؟ زفاف دنیا دو شب است.پس فردا پیش قاضی میروند. مردم ملاقات خدا را به اندازه ی این هم قبول ندارند، مگر هیدجی ، که موت را به عنوان شب زفاف قبول داشت. البته ازدواج نکرده بود و شاید به آن خاطر که زفاف دنیا را نخواسته بود و عروسی نکرده بود؟ آنجا دچار شد. در مدرسه بود. درس میداد و درس میخواند. پیر که شد، شاعر شد و عاشق شد. آخر عمرش وصیت کرد. نوشت اگر در دنیا مال داشتم میگفتم رفقا آبگوشتی درست کنند تا در شب موت من که شب زفاف من است دور هم بنشینند و کیف کنند، من هم به عشق آنها خوش باشم. پشت سرش نوشت سید لاجوردی رحمه الله علیه با من قرار گذاشته است که اگر من زودتر مردم این سور را برای او بدهم و اگر او زودتر مرد این سور را بدهد. او دستگاه آن طرف موت را گفته بود که اگر تو زودتر از دنیا رفتی سور و سات شب زفاف را راه بیانداز، آب گوشتی در قیامت راه بیانداز، رفقای من و عاشقان آن قیامت را جمع کن تا وقتی که من می آیم باهم کیف کنیم.
حتی رحمه الله علیه هم پشت سر اسم او گفته بود، اما بازماندگان به خیال اینکه تاجر زنده است رفتند خبرش کنند تا آب گوشت را بار کند. وقتی سراغش را گرفتند دیدند بیست سال است مرحوم شده است. دوباره وصیت نامه با باز کردند، دیدند خودش هم گفته است رحمه الله علیه.مگر کسی که وصیت نامه را میخواند هوش استت که چه میخواند؟ ولو اینکه هیدجی آن را نوشته باشد. اوآنجا را اصل میدانست. تا انسان آن طرفی نشود حالیش نمی شود. آیا دیدی زفاف چیست؟
خوشا به حال کسی که یاد معاد کند. تازه فقط یاد کرده است. هنوز نرفته است. اما همین که یاد کنیم میرویم. عملش هم روی حساب باشد و قانع به کفاف دنیا و آخرت باشد، هر دو، و راضی از خدای خودش باشد.
در اسلام میگوید اَالِاسلامَ هوَالتَّسلیم وَالتَّسلیمَ هوَالیَقین وَ الیَقین هوَ التّصدیق وَ التّصدیق هوَ الاِقرار وَالاِقرارَ هوَالعَمَل.این مربوط به اسلام است.
در اسلام، بشر اول ناچار به تسلیم شدن است. اول اسلام، تسلیم است. اگر حقیقتش را هم فکر کنید اسلام، تسلیم است. همه ی خلق، تسلیم خدا هستند. حتی آنهایی که شقی هستند الان ناچارند فرمان خدا را ببرند.آیا نمی بینی که پیر میشوند.چرا موی آنها فرمانشان را نمی برد و سفید میشود؟چرا کمرشان هم میشود؟ زیرا فرمان خدا را میبرند.
پس تمام ما سوی الله، عبد خدا هستند، مطیعند، چه میل داشتته باشند و چه میل نداشته باشند کافر و شقی هستند.همه ی سوی الله فی قبضته در قبضه او هستند و تسلیم اند.حتی ما که اینجا نشسته ایم در قبضه او هستیم، بیرون آن نیستیم، توی قبضه ایم. یعنی نفس نمیتوانیم بکشیم مگر با او. ما وقتی تسلیم میشویم تازه یک چیزی هم میخواهیم. اگر نمیخوای تسلیم بشوی نشو.مگر میتوانی؟
اَالِاسلامَ هوَالتَّسلیم چند وقت که تسلیم بود میگوید بد جایی نیست، اقرار میکند. تا الان نمی گفت. اخمش هم بود.چند وقت که ماند دید هیچ کاری نمی کنند ، گفت چرا لبم حرف نزند. اسرار را به رفیقش گفت که من تسلیم شده ام. همانکه دست و پای تو را گرفته است مرا هم گرفته است. تصدیق کرد و تصدیق اقرار آورد که اَشهَد اَن لا اِلهَ اَلّا اللهَ.
حالا که شهادت گفت عمل هم آمد. نماز میخواند،دولا راست میشود، در مجلس ذکر اهل بیت علیهم السلام می نشیند.آیا وقتی که امام حسین علیه السلام را قبول کردی در مجلس عزایش نمی نشینی؟ پس اقرار عمل آورد.
عمل آنقدر قیمت دارد که وقتی سجده میکنی اگر سرت به مهر خورد و بلند شد و دوباره خورد این دو سجده به حساب میشود، حال آنکه یک بار ذکر گفته ای.همین که هفت موضع به زمین رسید سجده است.
اینکه اختیاری نبود! با این حال میگوید این دوسجده است.اگر سجده اضافه بکنی نمازت اشکال پیدا میکند. نمازت که تمام شد ذکر سجده ای را که نگفته ای ادا میکنی. همچنین است رکوع. همین که خم شدی رکوع ثابت شد. عمل اینقدر قیمت دارد.به بچه هایتان بگویید این دولا راست را بشوند، نزد خدا قیمت دارد.
امیدوارم با قلبت بسم الله را جلو بیاندازی.یاد خدا را پیش بیانداز.با وعده گاه راه برو و عمل را هم او به تو یاد میدهد که چه کار کنی تا به آن وعده گاه برسی و کی به وعده نزدیک شوی. وعده ای که خدا باتو گذاشته است و از تو اقرار گرفته است.روی حساب بودن عمل هم باز به وعده میخورد. قانع به کفاف بودن هم به این خاطر است که کار داری و وعده داری. آنجا منتظر تو هستند. روی قاعده رفتار میکنی و به کفاف قانع میشوی تا به وعده گاه برسی.
هرگاه که یاد وعده گاه کنید تمام این چند چیز ردیف میشود. کسی که یاد موعد کند اینها با همان یاد کردن او درست میشود.
زیاد یاد قیامت کن، یاد وقتی که خدا خلقت کرد. اخر سر هم آنجا میروی.
اِنّا لِلّهِ وَ اِنّا اِلَیهِ راجِعونَ.
الان که نشسته ای میتوانی هم آن وقت را نگاه کنی و الان را که با اویی. هردو یکجاست. نمیتوانی همه وقت اینجا باشی. اما هروقت خسته شدی میتوانی از آنجا یاد کنی.
|